وقتی بچه بودم؛ همون وقتهایی که دوست داشتم دکتر بشم ولی توی بازیهای بچهگی با دخترعموهام، نقش معلم رو بازی میکردم؛ یکی از فانتزیهای ذهنم این بود که کسایی باشن که در همه حال به یادم باشن ... که من توی ذهنشون برای همیشه باقی بمونم......
الان که این روزها میاد و میره؛ روزهایی که من به بازیهای کودکیم شبیه شدم؛ گاهی به نظرم میرسه فانتزی ذهنم کم کم داره تبدیل به واقعیت میشه و من در تمامی لحظاتی که هدیه تولد میگیرم و یا به رسم یادگاری سوغاتی برام فرستاده میشه و یا موبایلم خیلی ناگهانی برای احوالپرسی به صدا درمیاد، حس میکنم که زندگی دوباره توی رگهام جاری میشه و من ذوق زده با خودم میگم که :
خدایا شکرت که این راه رو پیش روی من قرار دادی و کمکم کن که بتونم مفیدتر از تمام سالهای گذشته باشم و نفس بکشممم.......
۵ مرداد ۹۷