آینده‌ی ذوق زدگی یا ذوق زدگی آینده

وقتی ف رو توی راهرو مدرسه دیدم ، ذوق زده بغلش کردم و بوسیدمش. عروس شده بود در اوج جوانی؛ یعنی وقتی که هنوز ترم اول سال اول دانشگاهش تموم نشده بود. 

وقتی به خانم مدیر گفتیم که ف اومده و عروس وار هم اومده، اینقدر با شُک و تردید و تعجب نگاهش کرد که انگار ف چه خطای عظیمی ازش سر زده . یه جواریی با همون نگاه منحصر به فردش زد ف رو ترکوند و من هم توی دلم صلوات رو براش ختم کردم.

حالا ف هم هی در حال توضیح که دوست نبودیم و اشنا شدیم و می شناسمش و غیره و ذلک

حرف خانم مدیر این بود که زود بود برای دختری مثل ف که میتونست رویاهاشو حسابی و درست و درمون سامون بده. حیف میشه که لا به لای روزمرگی زندگی زناشویی غرق بشه وقتی بهترین دانش اموز مدرسه بوده و کلی هنر توی آستینش ذخیره داشته .

برای ف ازدواج یه انتخاب بود . انتخابی که الان حالش باهاش خوبه . یه جواریی آینده‌ی ذوق زده رو جلو راه خودش میبینه در کنار پسر جوانی که اون هم مثل خودشه، هنوز دانشجوئه و کلی هنر داره

ولی خانم مدیر توی ف دنبال ذوق زدگی اینده بود . اینده ای که تا ته ته موفقیتش بره و موسیقیدان بزرگی بشه . و بعد با ذوق زدگی بگه که ایندمو ساختم. خوب هم ساختممم 



۱ نظر ۲ لایک

انفجار خنده تعجبی ....

همیشه با خانم ش در این مورد اختلاف نظر داریم که چی بچه ها این همه درس میخونن....

خانم ش معتقده بچه ها باید برن زندگی کنند بابا.... حالا دو ساعت اضافه زیست خوندن و گسسته رو بالا و پایین کردن؛ هیچی هیچی بهشون اضافه نمیکنه . واسه همین همیشه وقتی برنامه فرهنگی، تفریحی داریم، سر اینکه بچه های من دیرتر برن توی کلاس، دعوای صوریمون میشه :)) و خانم ش خواهش و التماس که اجازه بده بچه ها بمونن و توی برنامه مشارکت کنن....


امروز یه اتفاق بامزه افتاد که البته اصلا فرصت نشد برای خانم ش تعریفش کنم و فردا حتما این مسئولیت عظیم رو به سرانجام میرسونم . عارضم خدمت شخص شخیص محترمتون که :

از پله ها پایین اومدم و دیدم یه خانم چادری توی راهرو سرگردان و حیران ایستاده و منتظره یکی بهش لبخند بزنه تا فوری باهاش وارد گفتمان بشه ..... من هم که عاشق سلام کردن ..... گفتم سلام .. جانم ؟


گفت: سلام. ببخشید من با مسئول بچه های سال ....... کار دارم . گفتم بفرمایید من درخدمتم...


گفت ببخشید در مورد یه امر خیر میخواستم مزاحمتون بشم. میخواستم چندتا سوال بپرسم در مورد دختری به اسم .............

جای شما خالی . من در عین اینکه اسم شاگردم رو میگفتم ؛ داشتم در درون از خنده و تعجب منفجر می شدم و همزمان که به سوالات امر خیر پاسخ میدادم؛ به این فکر میکردم که خانم ش راست میگه دیگه ....


اخه ساده جان این همه درس خوندن بچه ها به چه درد میخورده ؟ شوهر مهمتره خو :)))


پی نوشت1: سرعت عمل شاگردمو حال کردین ؟ یاد گرفتین ؟ همش سه ماه از زمان کنکورش میگذره :)))

پی نوشت2: همیشه بخندید جان دلها ....


۳ نظر ۲ لایک

اولین قدم....

اولین قدم برای ثبت یه رویا....

۴ نظر ۱ لایک

فانتزی برق برقی

با دخترعموها رفتیم بیرون که مثلا خرید کنیم.....همون داستان وای خاک عالم برای عروسی چی بپوشیم و اینا که سر از همه جا درآوردیم....... همینطوری که می گشتیم و میگشتیم و می گشتیمممم...... یهویی خودمون رو ایستاده در برابر مغازه‌ای رنگارنگ پر از لاک‌های خوشرنگ دیدیم .....

چشمامون قفل شده بود و دختربچه‌ی درونمون افتاده به ورجه وورجک که بریم لاک بریم ؟ که یه دونه لاک که به هیچ کجا برنمیخوره، برام بخر .... برام لاک بخر.....من لاک میخوام..... لاک....لاک.......لاکککککککککککککککک

و وقتی جیغ دختربچه درون به اوج رسید، ما سه تایی پریدیم توی مغازه و شروع کردیم به تست کردن رنگها ....

آخ که نمیدونی چه لذتی داره رنگهای مختلف رو دیدن و تست کرد.......یه آن دلم خواست همه رنگهاشو با هم بخرم..... همه رنگها رو با هم ..... میدونی یعنی چی ؟ وایییییییییییی ذوققققققق عالممممممممممممم

ولی دختردرونم خیلی بچه خوبی بود و کوتاه اومد و من فقط دوتا لاک خریدم......یه صورتی اکلیلی برق برقی و یه پوست پیازی براق ....

.

.

.

پی نوشت1: دخترعمو جان گفت من میخوام برای دختر 7سالم لاک صورتی اکلیلی برق برقی بخرم اونوقت تو هم میخواهی دقیقا همین رنگ و همین مدل برق برقی رو بخری ؟ .... دماغم رو چین دادم و گفتم دوستش دارم خو..... بعد هم خیلی شیک بقیه رنگها رو تست کردم  :-))

پی نوشت2: دل پسرها آب که نمیتونن لذت خرید لاک رو تجربه کنن :))

پی نوشت3: حالا اگه شانس ماست؛ آخرالزمون که میگن همینه دیگه .الان همه پسرها میان میگن برو قدیمیییییییی ما هم لاک میزنیم :))

۵ نظر ۳ لایک

فانتزی هایی از جنس یادگاری ...

وقتی بچه بودم؛ همون وقتهایی که دوست داشتم دکتر بشم ولی توی بازیهای بچه‌گی با دخترعموهام،  نقش معلم رو بازی میکردم؛ یکی از فانتزیهای ذهنم این بود که کسایی باشن که در همه حال به یادم باشن ... که من توی ذهنشون برای همیشه باقی بمونم......

الان که این روزها میاد و میره؛ روزهایی که من به بازی‌های کودکیم شبیه شدم؛ گاهی به نظرم می‌رسه فانتزی ذهنم کم کم داره تبدیل به واقعیت می‌شه و من در تمامی لحظاتی که هدیه تولد میگیرم و یا به رسم یادگاری سوغاتی برام فرستاده می‌شه و یا موبایلم خیلی ناگهانی برای احوالپرسی‌ به صدا درمیاد، حس میکنم که زندگی دوباره توی رگهام جاری میشه و من ذوق زده با خودم میگم که :

خدایا شکرت که این راه رو پیش روی من قرار دادی و کمکم کن که بتونم مفیدتر از تمام سالهای گذشته باشم و نفس بکشممم.......

۰ نظر ۳ لایک

راستی ..

راستی یادم رفت بگم..... ذوق عالمه که عموی ادم توی اوج کار و اینها زنگ بزنه بهت و بگه که خوشگل عمو روزت مبارک ..

اره ..این ذوق عالمه ...



پی نوشت : خیلی بده که وبلاگ بیان ایکون مایکون نداره :-(

۳ نظر ۳ لایک
آهای روزهای دلتنگی
آیا من شبیه دختری هستم که بشود فریبش داد ؟!
دنبال کنندگان ۶ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
آینده‌ی ذوق زدگی یا ذوق زدگی آینده
اوهههه چهار ماه گذشت ؟
انفجار خنده تعجبی ....
فردا به روایتی اول مهر است .....
نه از جنس غصه .... نه از جنس غم ...
عزای حسین
سمبوسه با طعم خاطرات
اوا ...
فکر کنم که خل شدم ....
اولین قدم....
آرشیو مطالب
موضوعات
آنچه دل میگوید.... (۱۰)
عاشقانه های خط خطی (۵)
غم راه خودش رو باز میکنه (۱)
از غرهای زده نزده (۷)
روشنفکری؛ تولید ملی (۳)
پیوند ها
خرمالوی سیاه
ماهی طلا
پسر روزگار
یک عدد قحطی زده
نیکولا
خنده های صورتی
الهه
به روایت یک زهرا
روزگار نو
یک دانشجوی پزشکی
قوی باش رفیق
پیوندهای روزانه
پاسخ به سوالات وبلاگ نویسان
آخرین وبلاگ های به روز شده
زندگی به سبک بیان!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان