اوهههههههههه
چهارماه از اخرین مطلب گذشت و من هیچی ننوشته بودم ؟ چقدر بدم من ... نه ؟؟؟؟؟؟
همیشه با خانم ش در این مورد اختلاف نظر داریم که چی بچه ها این همه درس میخونن....
خانم ش معتقده بچه ها باید برن زندگی کنند بابا.... حالا دو ساعت اضافه زیست خوندن و گسسته رو بالا و پایین کردن؛ هیچی هیچی بهشون اضافه نمیکنه . واسه همین همیشه وقتی برنامه فرهنگی، تفریحی داریم، سر اینکه بچه های من دیرتر برن توی کلاس، دعوای صوریمون میشه :)) و خانم ش خواهش و التماس که اجازه بده بچه ها بمونن و توی برنامه مشارکت کنن....
امروز یه اتفاق بامزه افتاد که البته اصلا فرصت نشد برای خانم ش تعریفش کنم و فردا حتما این مسئولیت عظیم رو به سرانجام میرسونم . عارضم خدمت شخص شخیص محترمتون که :
از پله ها پایین اومدم و دیدم یه خانم چادری توی راهرو سرگردان و حیران ایستاده و منتظره یکی بهش لبخند بزنه تا فوری باهاش وارد گفتمان بشه ..... من هم که عاشق سلام کردن ..... گفتم سلام .. جانم ؟
گفت: سلام. ببخشید من با مسئول بچه های سال ....... کار دارم . گفتم بفرمایید من درخدمتم...
گفت ببخشید در مورد یه امر خیر میخواستم مزاحمتون بشم. میخواستم چندتا سوال بپرسم در مورد دختری به اسم .............
جای شما خالی . من در عین اینکه اسم شاگردم رو میگفتم ؛ داشتم در درون از خنده و تعجب منفجر می شدم و همزمان که به سوالات امر خیر پاسخ میدادم؛ به این فکر میکردم که خانم ش راست میگه دیگه ....
اخه ساده جان این همه درس خوندن بچه ها به چه درد میخورده ؟ شوهر مهمتره خو :)))
پی نوشت1: سرعت عمل شاگردمو حال کردین ؟ یاد گرفتین ؟ همش سه ماه از زمان کنکورش میگذره :)))
پی نوشت2: همیشه بخندید جان دلها ....
تا حالا شده که رفته باشین دروازه دولت ( محله عربها) برای دیدن مراسم تاسوعا و عاشورا و عزاداری امام حسین ؟
برای من هم پیش نیومده بود تا همین امسال.... شب عاشورا رفتم.... خیلی اتفاقی رفتم....
بماند که همیشه مادربزرگ خدابیامرز و مامان و زن عمو جان با خنده های ما توی این دوشب اخر دهه اول مشکل داشتن و میگفتن نخندین..شب عاشورا اخه کی میخنده که شماها می خندین.....و ما همیشه احساس عذاب وجدان که وای خاک عالم به سرمون که نخندیم و اینا .....
ولی امسال که رفتم دروازه دولت؛ دیدم ای بابا..خنده چیه ...ملت کلا برای فان قضیه توی خیابونن...... البته اصلا در مقام قضاوت نیستم و نمیخوام که خلوص نیت دوستان عزادار رو زیر سوال ببرم ولی انچه که دیدم رو بازگو میکنم خداشاهدههههه
همه چی قاتی پاتی بود .بدون نظم..همه توی خیابونا بودن بدون اینکه برنامهی عزاداری خاصی باشه . البته جدا از کسانی که توی حسینیه بودن و مراسم عزاداری داشتن. روی صحبت من با اونهاییه که از سر شب تا سه چهار صبح توی خیابون بودن بدون هدف عزاداری درست و حسابی ... یا توی صف فلافل نذری بودن یا دنبال صف کباب ترکی نذری و با خودتون حساب بگیرید دیگه ..برادرم چشمهاتو از نگاه به نامحرم حفظ کن واینها .....
قیمه نجفی هم غذای نذری مخصوص این محله بود که جلوی چشم شما و در هر موکبی داشت پخته میشد و البته که باز هم صفی بود ...
یه مسجد وسط میدونشون بود به اسم مسجد کاظمینی ها که انگار داخلش مراسم بود و بعدش هم یه گروه اسب سوار و لباس مبدل حسینی و یزیدی پوش از دل مسجد ریختن وسط محله و شروع کردن به زبان عربی کلمه هایی رو بیان کردن که من خوب دقیقا نفهمیدم چی میگفتن ولی حتما رجز خوانی های جنگی بوده ..... بعدشم کمی شمشیر بازی کردن و تماممممممم
دوست جانی که باهاش رفته بودیم یه این محله عرب نشین؛ خیلی تعریف علم آتشین رو میکرد و میگفت که اینجا علم آتش میزنن و خیلی باحاله !!!!!
چشمتون روز بد نبینه در عین اینکه خیلی هیچان انگیز بود این علم های اتشین؛ ولی خیلی هم به نظرم کار ترسناک و خطرناکی بود......
حالا دیگه بگذریم ...تموم شد .....ولی صادقانه بگم که هرچقدر دلم میخواست شب عاشورا به معنای واقعی کلمه برای حسین مظلوم و عباس مهربانم از ته قلبم عزاداری کنم، بودن توی فضای این محله و دیدن رسم عزاداریشون؛ بیشتر منو به خنده واداشت ...... و بعدش مدام عذاب وجدان .....
پی نوشت 1 : این خیلی راسته که محله ها مثل خانواده می مونن و کوچکترین عنصرحیاتی شهر محسوب میشن....... و هر کدوم با دیگری فرق اساسی دارد و در نتیجه نیاز متفاوت.......
پی نوشت 2: نکته علمی فوق را جدی گرفته و 100 بار از روی آن بنویسید.
تاسوعا و عاشورا و ده روز اول محرم تموم شد .
روزهای بعدی رو چه طوری باید باشیم ؟ من هر سال به این سوال فکر میکنم ولی باز سال بعد دوباره به این سوال فکر میکنم. از بس که من فکر میکنم.
رفتیم با دوستم سمبوسه بخوریم.
دوست جان رفت سفارش بده و من خیلی شیک نشستم روی صندلی که چشمم افتاد به ویویی خیلی زیبای رو به روم :))
جالب بود. سرگرم خوندن نوشته های روش شدم. اگه بگم 99 درصد نوشته ها مال دخترها و پسرهای مدرسه ای بود که خودشون رو متعلق هم میدونستند و برای رسیدن به هم دعا کرده بودن و یا از به هم رسیدنشون ناامید شده و دیگه امیدی نداشتن و قلب تیرخورده رو به نمایش گذاشته بودن؛ دروغ نگفتم.
میدونی نکته قابل تامل کجاست ؟ روی این در کلی اسم بود که یه روزی کنار هم قرار گرفتن، و امروز معلوم نیست که هنور کنار همند یا در کنار اسم دیگری یادگاری میذارن....
اون روز تا اخر شب داشتم به این فکر میکردم که ادمهایی که این یادگاری رو نوشتن ؛صاحب این اسمها الان کجان ؟ و نمیدونم چرا غصه خوردم برای کل اسمها و احساساتی که خرج این نوشتن ها با لاک خودکار شده بود ....
زمان با ادمیزاد چه میکنه ......
یه دو روز نبودما ....ببینا.....چرا رفتین اخه ؟ چرا لیست دنبال کنندگان کم شد ؟ (ایکون متفکرانه و غمناکانه )
بابا من سرگرم قالی بافی که میشم یادم میره زمان رو ....چشم باز میکنم میبینم که عه شد 10 شب... 11 شب.... من هم که هلاک خوابم همیشه .. دیگه اینطوری میشه که حس نوشتن پر می زنه و میره .....
ولی یکی دوتا مطلب دارم برای نوشتن.... ان شالله عکسشو که اماده کنم میام می نویسمشون.
پی نوشت: همیشه بخندید .. زیاد هم بخندید