همیشه با خانم ش در این مورد اختلاف نظر داریم که چی بچه ها این همه درس میخونن....
خانم ش معتقده بچه ها باید برن زندگی کنند بابا.... حالا دو ساعت اضافه زیست خوندن و گسسته رو بالا و پایین کردن؛ هیچی هیچی بهشون اضافه نمیکنه . واسه همین همیشه وقتی برنامه فرهنگی، تفریحی داریم، سر اینکه بچه های من دیرتر برن توی کلاس، دعوای صوریمون میشه :)) و خانم ش خواهش و التماس که اجازه بده بچه ها بمونن و توی برنامه مشارکت کنن....
امروز یه اتفاق بامزه افتاد که البته اصلا فرصت نشد برای خانم ش تعریفش کنم و فردا حتما این مسئولیت عظیم رو به سرانجام میرسونم . عارضم خدمت شخص شخیص محترمتون که :
از پله ها پایین اومدم و دیدم یه خانم چادری توی راهرو سرگردان و حیران ایستاده و منتظره یکی بهش لبخند بزنه تا فوری باهاش وارد گفتمان بشه ..... من هم که عاشق سلام کردن ..... گفتم سلام .. جانم ؟
گفت: سلام. ببخشید من با مسئول بچه های سال ....... کار دارم . گفتم بفرمایید من درخدمتم...
گفت ببخشید در مورد یه امر خیر میخواستم مزاحمتون بشم. میخواستم چندتا سوال بپرسم در مورد دختری به اسم .............
جای شما خالی . من در عین اینکه اسم شاگردم رو میگفتم ؛ داشتم در درون از خنده و تعجب منفجر می شدم و همزمان که به سوالات امر خیر پاسخ میدادم؛ به این فکر میکردم که خانم ش راست میگه دیگه ....
اخه ساده جان این همه درس خوندن بچه ها به چه درد میخورده ؟ شوهر مهمتره خو :)))
پی نوشت1: سرعت عمل شاگردمو حال کردین ؟ یاد گرفتین ؟ همش سه ماه از زمان کنکورش میگذره :)))
پی نوشت2: همیشه بخندید جان دلها ....