وقتی ف رو توی راهرو مدرسه دیدم ، ذوق زده بغلش کردم و بوسیدمش. عروس شده بود در اوج جوانی؛ یعنی وقتی که هنوز ترم اول سال اول دانشگاهش تموم نشده بود.
وقتی به خانم مدیر گفتیم که ف اومده و عروس وار هم اومده، اینقدر با شُک و تردید و تعجب نگاهش کرد که انگار ف چه خطای عظیمی ازش سر زده . یه جواریی با همون نگاه منحصر به فردش زد ف رو ترکوند و من هم توی دلم صلوات رو براش ختم کردم.
حالا ف هم هی در حال توضیح که دوست نبودیم و اشنا شدیم و می شناسمش و غیره و ذلک
حرف خانم مدیر این بود که زود بود برای دختری مثل ف که میتونست رویاهاشو حسابی و درست و درمون سامون بده. حیف میشه که لا به لای روزمرگی زندگی زناشویی غرق بشه وقتی بهترین دانش اموز مدرسه بوده و کلی هنر توی آستینش ذخیره داشته .
برای ف ازدواج یه انتخاب بود . انتخابی که الان حالش باهاش خوبه . یه جواریی آیندهی ذوق زده رو جلو راه خودش میبینه در کنار پسر جوانی که اون هم مثل خودشه، هنوز دانشجوئه و کلی هنر داره
ولی خانم مدیر توی ف دنبال ذوق زدگی اینده بود . اینده ای که تا ته ته موفقیتش بره و موسیقیدان بزرگی بشه . و بعد با ذوق زدگی بگه که ایندمو ساختم. خوب هم ساختممم