تاسوعا و عاشورا و ده روز اول محرم تموم شد .
روزهای بعدی رو چه طوری باید باشیم ؟ من هر سال به این سوال فکر میکنم ولی باز سال بعد دوباره به این سوال فکر میکنم. از بس که من فکر میکنم.
تاسوعا و عاشورا و ده روز اول محرم تموم شد .
روزهای بعدی رو چه طوری باید باشیم ؟ من هر سال به این سوال فکر میکنم ولی باز سال بعد دوباره به این سوال فکر میکنم. از بس که من فکر میکنم.
یه دو روز نبودما ....ببینا.....چرا رفتین اخه ؟ چرا لیست دنبال کنندگان کم شد ؟ (ایکون متفکرانه و غمناکانه )
بابا من سرگرم قالی بافی که میشم یادم میره زمان رو ....چشم باز میکنم میبینم که عه شد 10 شب... 11 شب.... من هم که هلاک خوابم همیشه .. دیگه اینطوری میشه که حس نوشتن پر می زنه و میره .....
ولی یکی دوتا مطلب دارم برای نوشتن.... ان شالله عکسشو که اماده کنم میام می نویسمشون.
پی نوشت: همیشه بخندید .. زیاد هم بخندید
همون بغل دستیم بود که خیلی کله می کشید؛ یه دونه از این ماسماسکهای مورد علاقه من رو گذاشته بود توی گوشِ بینواش و اگه از من می پرسی، خیلی خدا به خیر گذروند که با صدای بلند آهنگش کل مترو نیومدن وسط واسه قر دادن .... حالا راستشو بگم من که پاهام داشت می رفت که ریتم بگیره که دیگه پیاده شدم .... حیففف.......
اهنگش شاد بود از این نوع
پی نوشت: موقع پیاده شدن گفتمش که اهنگ شاد بوداااااا ولی یه خورده صداش بلند بود .... و او همچنان خیره به من نگاه کرد و من باز خودجوش به این نتیجه رسیدم که دیگه نطق نکنم :))
داستان چیه ؟ نه بگید داستان چیه ؟
داستان چیه که هی توی خندوانه میگن شوهر عمه و عمه و اینا ؟؟؟؟؟
اینا مگه نمیدونن که من روی واژه عمه حساسیت دارم ؟
صدبار گفتم که به عمه ها کار نداشته باشید..کیه که گوش کنه ...
پی نوشت1: برید در خونه خودتون فوتبال بازی کنید اصلنشم
پی نوشت2: ساده باشید و مهربان
دیدی هی میخواهی همهی کارها رو درست و به موقع انجام بدی باز نمیشه ؟ دیدی همیشه یه جای کار می لنگه ؟
من الان دقیقا توی همین حالت به سر می برم......
یه ماه شده فکر کنم که وضعم همینه .....هر روز دارم میگم با خودم که ساده جان امروز دیگه گند نزنیا .....چیزی رو فراموش نکنیا ... حرفی رو نگفته نذاریا .....تلفنی نباشه که نزده باشیا..... هماهنگییی نباشه که نکرده باشیا.....
ولی باز عصر که می رسم خونه دقیقا منِ ساده جان یه گندی زدم...چیزی رو فراموش کردم..... حرفی رو نزده باقی گذاشتم.... تلفنی رو نزدم .... و هماهنگی بالاخره بوده که نکرده باشم......
حالا به نظر خیلی هم طبیعی میرسه که من بعد این همه اتفاق ناخوشایند؛ خودخوری و خودزنی کنم دیگه ....خیلی طبیعیهههههه ......
من الان دارم خودزنی میکنم که چرا یادم رفت برنامه درسی رو اعلام کنم.......
حالا یکی هم نیست که بگه د آخه لامصب؛ سوتی میدی برای خودت نگه دار...چرا مثل این ادمهای شرطی شده صاف میری میذاری کف دست مدیر......
یا خود خدا...... بیا من رو از دست خودم نجات بده ..... من سوتی امروز رو میتونستم خیلی مویرگی خودِ خودم حل کنم که زرت رفتم و به مدیر گفتم و حالا خر بیار و باقالی بار کن رو هم تحمل کردم ......
شک ندارم که از پی سوتی های مکرر این یک ماه که واقعا ناخواسته و اتفاقی اتفاق می افتادن؛ اعتماد به نفسم در انجام امور یه زیر منفی صفر درجه رسیده ...... وگرنه من همونم که سه سال پیش بودم ...من همونم که دوسال پیش بودم.....من همونم که یه سال پیش بودم ...... من همونم که دوماه پیش بودم ....تغییر نکردم که ....
پی نوشت1 : مدیر گفت فکر کنم ساده جان داری مراحل عاشقیت رو طی میکنی که بی حواس شدی...... من :-ا ...... همکارم :-))
پی نوشت 2 : نیایید بگید که باید مثبت فکر کنی و از بس مدام منفی فکر میکنی، این اتفاقا می افته ها...... دقیقا در تمام این مدت روزهایی هم بوده که خیرسرم مثبت فکر کردم و بعد دقیقا گند بزرگتری زدم ..... به خود خودا راست میگم...
پی نوشت 3 : باید منتظر اخراج باشم یعنی ؟ :-)))
زبونتو گار بگیر بابا
آقاااااا چرا کار با بیان سخته ؟ سه ساعت که روی پیدا کردن یه قالب دلخواه وقت گذاشتیم اخرش هم اونجه که مورد نظرمون بود رو پیدا نکردیم..... بلاگفا و میهن بلاگ تنوع قالباشون خیلی زیادتر بوددددد
سه ساعت هم وقت گذاشتیم تا بقهمیم چطوری فونت عوض کنیم......سه ساعت هم وقت گذاشتیم تا بفهمیم که نمی تونیم موزیک بذاریم روی وبلاگ
به عبارتی میکنه چندساعت ؟ خوب معلومه ....خیلی ساعت .......
باز هم غر بزنم ؟
والا..... با این نوناشون